پنج شنبه 89 مرداد 14 , ساعت 2:32 عصر
تو سبز را به من آموختی
حالا از هر درختی، سر بلندتَرم
دیروز رکعت آخر باران دستم را بوسیدی
و من عجیب دلم میخواست عشقم را واژه واژه لمس کنی
نمیدانی چه قدر دلواپس پنجرهام
وقتی خورشید از پیلهی آسمان در میآید
پنجرهام باید یاد بگیرد
با چه کسانی به لهجهی دیوار حرف بزند
و چه وقت خورشید عقیم را سرزنش کند
نمیدانم به [...]
حالا از هر درختی، سر بلندتَرم
دیروز رکعت آخر باران دستم را بوسیدی
و من عجیب دلم میخواست عشقم را واژه واژه لمس کنی
نمیدانی چه قدر دلواپس پنجرهام
وقتی خورشید از پیلهی آسمان در میآید
پنجرهام باید یاد بگیرد
با چه کسانی به لهجهی دیوار حرف بزند
و چه وقت خورشید عقیم را سرزنش کند
نمیدانم به [...]
نوشته شده توسط پرتیزان | نظرات دیگران [ نظر]